.......................................... درمسلخ عشق جز نکورانکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند گرعاشق صادقی زمردن نهراس مردار بود هر آن که او را نکشند ......................................... دلنوشته ای از دایی مصطفی مولای من مولای من بالم دهی پرمیکشم سوی تو دلبرمیکشم راهم ندی در می زنم به سینه و سر میزنم